خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: در قسمت اول گفتگو با حسین سلامی که حالا به «شیخ حسین سلامی» معروف است، درباره سابقه فوتبالی و چگونگی تغییر و تحول در زندگیاش صحبت کردیم. او از سالهای فوتبالش خاطره گفت و اینکه با چه ماشینهای خارجی رفت و آمد میکرد و چه زندگی اشرافی داشت. همچنین از عزاداریاش در دهه اول محرم گفت و پیادهرویهای ۲۰ روزهاش در اربعین. قسمت اول این گفتگو را میتوانید اینجا مطالعه کنید. در قسمت دوم این گفتگو بیشتر درباره تغییرات او حرف زدیم. اینکه چه اتفاقی افتاد که حسین سلامی کاپیتان صنعت نفت ساکن مشهد شد و از همه عجیبتر اینکه طلبه شد و ملبس به لباس روحانیت! کمی درباره نبود اخلاق در فوتبالمان گفت و در ادامه هم درباره متروپل و روند امدادرسانی در آن.
یعنی همه سرمایه را از دست دادید؟ هیچی برای خودتان نماند؟
هیچِ هیچِ هیچی. شرایط طوری شد که من هیچ آیندهای برای خودم متصور نبودم. توی همین شرایط بود که خانمم پیشنهاد داد برویم مشهد و دست به دامن امام رضا (ع) بشویم و از ایشان بخواهیم که این مشکلات رفع شود و گشایشی توی زندگی ما صورت بگیرد. ما هم گفتیم خوب است؛ برویم یک زیارتی هم بکنیم، به خصوص که چندسالی است نرفتیم امام رضا (ع). رفتیم زیارت و همان زیارت سرآغاز این داستانها شد. زیارت رفتن همان و در مشهد ماندن همان. ما دیگر به آبادان برنگشتیم!
واقعاً؟ چی شد؟ چه اتفاقی افتاد؟
خب من خودم این دفعه دلی رفتم مشهد، به ظاهر نرفتم. خیلی راحت جلوی امام رضا (ع) تمام زندگیام را روی دایره انداختم و گفتم چیزی که الآن من هستم همین است، حالا خودت میدانی که میخواهی با من چکار کنی. آبرو و شخصیت و اعتبار و … همه چیز من یکدفعه از بین رفته و من حتی نمیتوانم در آبادان زندگی بکنم. گفتم همه من را توی آن سطح از زندگی میدیدند و این وضعیت برای من غیرقابل قبول است و نمیتوانم به آبادان برگردم. خانمم هم گفت ما برگردیم آبادان چه کار؟! توی آبادان چی داریم که زندگی کنیم؟ گفتم واقعاً راست میگویی. گفت مدرسه فوتبالت چی؟ گفتم میتوانم مدرسه فوتبال را از توی مشهد هم اداره کنم. این شد که تصمیم گرفتیم در مشهد بمانیم؛ به همین راحتی! همان موقع شروع کردیم به گشتن دنبال خانه و این داستانها. انگار همه چیز برای ما از همان اول جفت و جور شده بود. در پیدا کردن خانه و چیزهای مختلفی که پیش آمد، انگار از قبل هماهنگ شده بود. طوری که ما بعد از پیدا کردن خانه در مشهد به آبادان آمدیم، وسیلههامان را جمع کردیم و برگشتیم مشهد. همه تعجب کرده بودند که آقا یک مرتبه کجا میروید؟! خیلی سخت است و این حرفها. گفتیم توکل به خدا، خود امام رضا (ع) کمک میکند. خلاصه آمدیم مشهد و شروع کردیم به زندگی کردن.
تا اینجا همه چی درست. ولی چی شد که رفتید سمت طلبگی؟!
آره. تا اینجا هنوز نسبت به خیلی چیزها از جمله طلبگی و زندگی اهلبیتی و… غریبه بودیم. اما من بعد از آن اتفاقات معمولاً به صورت روزانه میرفتم حرم امام رضا (ع). به تناوب هرچه میگذشت اتفاقات خوب توی زندگیام میافتاد. یک مقدار از آن مشکلات مالیمان حل شد و مقداری گشایش ایجاد شد. یعنی به عینه میدیدیم که اتفاقات خوب دارد بیشتر میشود و مسیر دارد از نو شروع میشود. میدیدیم پول دارد میآید و زندگی دارد سر و شکل خودش را پیدا میکند. یک دفعهای یک تلنگر توی همان محیط خاص مسجد گوهرشاد و ایوان مقصوره، که من همیشه با امام رضا (ع) در حرم از آنجا ارتباط برقرار میکردم، برای من ایجاد شد. دیدم طلبههای جوانی نشستهاند و دارند با هم مباحثه میکنند. حال خیلی خوبی داشتند، میگفتند، میخندیدند، درس میخواندند. یکهو گفتم «حسین! چیکار کردی تو؟! الآن سی و خوردهای سن داری. آن موقعی که همسن این بچهها بودی چیکار کردی دقیقاً؟ چه جوابی برای فردا داری؟ میخواهی بگویی من دویدم دنبال یک توپ؟ تشویقم کردند؟ چی بگویم؟ اصلاً چی دارم بگویم؟ من همسن اینها بودم کجا بودم؟ یا سفر خارجی بودی، یا کنار ساحل بودی، یا مهمانی شبانه بودی! هیچی نداری، هیچی نداری!». همین تلنگر باعث شد من به خودم بیایم. رفتم نماز و بعد از نماز رفتم سراغ امام جماعت آنجا و گفتم حاجی، من میخواهم درس بخوانم! متعجب شد و گفت چه درسی؟ گفتم میخواهم درس طلبگی بخوانم. گفت حاجآقا سن شما دیگر به این چیزها نمیخورد! برای طلبگی تا یک سنی جذب میکنند و بعد از آن سن دیگر ممکن نیست. گفتم واقعاً؟ من واقعاً نمیدانستم. گفتم مگر میشود؟ یعنی برای درس خواندن هم حد و مرز هست؟ گفت بله. گفتم یعنی هیچ جایی نیست که بروم درس بخوانم؟ من نمیخواهم آخوند بشوم و حقوق بگیرم و طلبگی کارم بشود. فقط دوست دارم اینها را بخوانم و بدانم. جایی نیست؟ گفت یک مدرسه غیررسمی هست که شما باید چندسال آنجا درس بخوانی، بعد بروی امتحان رسمی بدهی و اگر قبول شدی، به صورت رسمی وارد جرگه طلبگی بشوی. خلاصه معرفی کرد و من رفتم سراغ همین مدرسهای که الآن هم در آن درس میخوانم. خدمت مدیر مدرسه رسیدم و با ایشان صحبت کردم. گفت چه کارهای؟ گفتم هیچ، صفر صفر آمدم! گفت چکار میکردی؟ گفتم قبلاً فوتبال بازی میکردم! حالا این بنده خدا فکر میکرد من توی کوچه و خیابان فوتبال بازی میکردم! نمیدانست رسمی بازی میکردم و کاپیتان تیم صنعت نفت بودم و این حرفها. خیلی از دوستان مشهدیام هم نمیدانستند و بعد از حادثه متروپل این قضیه را فهمیدند. حالا میگویند حاجی تو چرا نگفتی این گذشته را داشتی؟! گفتم خب گفتنی نبوده، چیز قابل عرضی نبوده… به خاطر همین خیلی از دوستان من به تازگی از گذشته فوتبالی من اطلاع پیدا کردهاند. خلاصه این شد که وارد طلبگی شدیم و از صبح تا شب در حال درس خواندن! (میخندد)
الآن چندسال است که دارید طلبگی میکنید؟!
الآن سه سال است. یک سال هم است که ملبس شدم.
این سه سال چطوری گذشت؟
خیلی عالی، خیلی عالی. لذتبخش. خیلی لذتبخش… خدا را شکر که قبل از چهل سالگی این تغییر و تحول در من صورت گرفت. چون بعد از چهل سالگی تغییر کردن خیلی سخت میشود.
واکنش خانواده بعد از این تغییرات چه بود؟
خب خانواده هم توی همان زندگی بودند. معمولیترین قضیه بحث پوشش است دیگر. پوشش خود من هم پوشش عرفی و معمولی یک جوان بود. لباس آنچنانی میپوشیدم و تیپ آنچنانی داشتم! اما خب بعد از این تحول کم کم این تأثیر آمد، سادهزیستی و ساده پوشیدن و اینها آمد. به تبع آن روی خانمم هم تأثیر گذاشت. یعنی اگر پوشش ایشان مثل زندگی قبلی بود، کم کم همراه و هممسیر من شد. حتی ایشان هم الآن دارد توی حوزه درس میخواند!
طلبگی؟!
بله! (بلند میخندد)
ایشان هم دارد طلبگی میخواند. اصلاً یک چیزی عجیبی است داستان ما! (باخنده) ایشان هم الآن یک سالی میشود که دارد درس حوزه میخواند. یک روز به من گفت میخواهم بروم حوزه. گفتم «برو، ما که زندگیمان افتاده دست امام رضا (ع)، دیگه هرچی خودش بخواد همون میشه!».
باز باید به ایشان آفرین گفت که توی این مسیر با شما همراه بودهاند. این حجم از همراهی واقعاً عجیب و ستودنی است. یعنی خیلی سخت است که چندین سال در یک دنیای دیگر زندگی کرده باشی و ناگهان همراه با همسرت اینطور تغییر مسیر بدهی.
بله. الآن از لحاظ پوشش و رفتار و عقیده خیلی با هم همراه هستیم. برای کمکرسانی به متروپل هم همراه من آمده بود ولی حتی یکبار با من تماس نگرفت که بیا ببینمت و این حرفها. میدانست که الآن اوضاع طوری است که من گرفتارم و اگر فراغ بال پیدا کنم خودم زنگ میزنم و به دیدنش میروم. حتی خودش دست بچهها را گرفت و یک شب آمد نزدیک متروپل، پشت فنسهای امنیتی ایشان و بچهها را دیدم و برگشتند. یعنی اینقدر همراه و صبورانه پا به پای ما آمد. الحمدلله خودشان هم به همین مسیر رسیدند و دارند در همین حال و هوا سیر میکنند. جلوتر از ما هم رفتهاند.
بحثها خیلی زیاد است. درباره کدام مقطع از زندگی شما حرف بزنیم!
بله. خیلی زیاد است! باید کتاب شود (میخندد)
دقیقاً. باید این تجربیات را تبدیل به مستند و کتاب کرد. حتماً خواندنی است. ولی میخواهم به متروپل برسیم. چی شد که تصمیم گرفتید بعد از این همه تغییر و تحول با لباس روحانیت به متروپل بروید؟
بعد از اینکه این اتفاق افتاد اول به پدرم زنگ زدم. چون پدرم دیابت دارد نگران بودم که نکند ایشان به خاطر بیماریاش توی متروپل بوده باشد. حتماً میدانید کسانی که قند دارند مرتب باید آزمایش بدهند. سریع تماس گرفتم تا ببینم کجا هستند و اوضاع از چه قرار است. وقتی فهمیدم حالشان خوب است گفتم خداراشکر. همین خداراشکر را که گفتم خیلی عجیب ناراحت شدم. گفتم من برای اینکه این مشکل برای پدرم پیش نیامده الحمدلله گفتم؟ این اتفاق برای همه افتاده، پس الحمدلله گفتن خیلی موضوعیت نداشت. فکر کن پدر تو هم یکی از کسانی بود که آسیب دیدند، میگفتی خداراشکر؟ این اتفاق حال خاصی به ما داد. بعد از دو سه روز که توانستیم کارهای مشهدمان را ردیف کنیم، و از آنجایی که قبلاً سانتافه سوار میشدیم و الآن پراید سوار میشویم (باخنده)، پرایدمان را زین کردیم و دو سه روز بعد از حادثه به آبادان رسیدیم. همان وقتی که متروپل اتفاق افتاد، با اینکه الآن فصل امتحانات حوزه علمیه است و باید امتحان میدادم، به مدیرمان گفتم من باید بروم آبادان و بیشتر از این نمیتوانم معطل کنم. گفت شما یک سال زحمت کشیدی و درس خواندی، حداقل امتحان را بده و بعد برو. گفتم نه، من باید بروم، امتحان باشد برای بعد؛ اشکال ندارد حتی اگر یک سال عقب بیفتم، چرا که این واجبتر است به نظر من. خلاصه درس و امتحان و همه را ول کردیم و به اتفاق خانم و بچهها زدیم به جاده. تا رسیدیم دو سه روز گذشته بود. با خودم گفتم چطور میتوانم کمک کنم؟ اولاً اینکه عمامه به سر داشتم اما دیدم عبا و قبا و این داستانها برای من دست و پاگیر است. یک شکل و شمایل جهادی به خودم گرفتم؛ شلواری پوشیدم و یک پیراهنی و عمامه به سر. دلیل اینکه عمامه گذاشتم این بود که بگویم روحانیت هم با مردم در حال امدادرسانی است. یعنی واقعاً این دلیل اصلی بود. توی متروپل حجم کمکهای مردمی و توزیع غذا و آبمیوه و آب معدنی و … خیلی زیاد بود. چون فضا هم خاکآلود و خراب بود، همه افراد بطریها و زبالههایی که بود را همان دم دست میانداختند. من گفتم به هر حال اینجا تا چند روز آینده محل زندگی ماست. تصمیم گرفتم این زبالهها را جمع کنم. خودم کیسه دست گرفتم و هر روز کارم این بود که زبالهها را جمع میکردم، حتی آنها را تفکیک میکردم و به بنده خداهایی که ضایعات و پلاستیک و کارتن و… جمع میکردند میدادم. آنها بیرون میایستادند تا «حاجآقا برایمان زبالهها را بستهبندیشده تحویل دهد».
پس توی این چند روز یکی از کارهایتان جمعآوری زبالهها بود.
بله. بعد که با بچهها آشنا شدم وارد کارهای دیگر هم شدم. هنوز هم کسی اطلاع نداشت که من حسین سلامی کاپیتان سابق صنعت نفت آبادانم. میگفتند یک طلبه مشهدی آمده و با این لباس پای کار است. اغلب فکر میکردند من آمدهام تا یکی دو روز کار تبلیغی انجام بدهم و عکس بگیرم و بروم. اما وقتی ماندگار شدم و با بچهها خوابیدم و بیدار شدم و مثل آنها روزی دو سه ساعت استراحت کردم و کم کم نماز جماعتهای آنجا را هم من میخواندم، دیدند که نه، موضوع ما با بعضی دوستان دیگر که میآیند و سری میزنند و میروند متفاوت است.
چطور از گذشته شما مطلع شدند؟ چون قیافه فعلیتان هیچ شباهتی به حسین سلامی گذشته ندارد!
یکی از دوستان قدیمی ما در زمان دانشگاه در اطراف موکب داشت. ایشان مشغول پخش کردن چفیه بود. سمت من آمد و گفت حاجآقا این چفیه هم خدمت شما. من چفیه را گرفتم و فقط گفتم «دست شما درد نکند». با گفتن همین «دست شما درد نکند» ایشان من را شناخت! گفت حسین سلامی، تویی؟! گفتم آره. بنده خدا جا خورده بود. همینطور عقب عقب رفت و گفت حسین! این چه وضعی است؟! چیکار کردی با خودت؟ تو کیای؟! روحانی شدی؟ گفتم چندسالی که آبادان نبودم این اتفاقات افتاده! دیگر همانجا این عزیز از من عکسی گرفت و پخش کرد و نوشت کاپیتان صنعت نفت آبادان روحانی شده و حالا توی متروپل دارد کمکرسانی میکند. یکی از دوستان خبرنگار هم همانجا بود و این موضوع رسانهای شد. خلاصه همه فهمیدند این آخوند که اینجا دارد زباله جمع میکند حسین سلامی کاپیتان صنعت نفت است! خلاصه از آن روز ما دیگر نتوانستیم کار بکنیم! این بیا، آن برو، این مسئول بیا، آن مسئول برو. به بچههای آتشنشان گفتم شما را به خدا من را از این معرکه نجات بدهید. هر وقت شما رفتید وسط، من را هم همراهتان ببرید! بچههای آتشنشانی آبادان گفتن بسمالله. دیگر اینها که میرفتند وسط معرکه ما هم همراهشان بودیم. وقتی که این بچهها مشغول پیدا کردن اجساد بودند من هم کنارشان بود. یک شیشه گلاب به دست میگرفتم و با آنها میرفتم. موقعی که پیکرها پیدا میشد، کنار میت دعایی میخواندم و گلابی میپاشیدم. چون بو خیلی زیاد بود و مرتب کار گلابپاشی روی اجساد و بچههای آتشنشانی ادامه داشت تا یک مقدار مجال تنفس پیدا بشود. یک مقدار از آن حواشی فراغت پیدا کرده بودم و درگیر این کارها بودم. بیشتر سعی میکردم توی موکبها خدمت کنم. کسی هم اگر میآمد میدید که من درگیر کار هستم و زیاد نزدیک نمیشد. من هم خودم را مشغول میکردم تا این ارتباطها کمتر شود.
گفتگوی ما هر چقدر طول بکشد باز هم حرفها تمام نمیشود. من میخواهم سوال آخر را بپرسم. حسین سلامی با این تجربهای از فوتبال و زندگی جدید دارد، ادامه مسیرش چطوری است؟
این اتفاقات شاید برای کمتر کسی اتفاق بیفتد. خیلیها میگفتند این اتفاق یا غیرممکن است یا اگر هم اتفاق افتاده ما اطلاع نداریم! خیلی اتفاق جالبی است. ولی همان برکت امام حسین (ع) و اربعین تأثیر داشت روی اتفاقی که توی زندگی ما افتاد. اگر بخواهم درباره فوتبال حرف بزنم شاید خیلی از فوتبالدوستان موضع بگیرند و ناراحت شوند. ولی این را بدون هیچ اغراقی میگویم که فوتبال ما خالی از اخلاق است، فوتبال ما خالی از خداست، خالی از خیلی قشنگیهای زندگی است. واقعاً خالی است. چون من در بطن این داستان بودم و در جریان تمام جزئیات هستم. اوج این مسأله لیگ برتر است که من سالها در آن فضا زندگی کردم. این پسوند «مؤسسه فرهنگی ورزشی» که روی اسم باشگاهها میگذارند همهاش الکی است. کار فرهنگی در فوتبال ما اصلاً وجود ندارد. اگر هم کسی بخواهد کاری بکند، در شرایطی که فوتبال دارد محو میشود. الآن به نسبت به سالهایی که من بودم وضعیت بدتر هم شده است. اگر هم بخواهی دربارهاش حرف بزنی خیلیها واکنش نشان میدهند و میگویند ما زندگی سالمی داریم و ما اهل نماز و روزهایم و … ولی این داستانها نیست. امثال محمد انصاری و مهدی ترابی خیلی تک و توک در فوتبال ما هستند. انگشتشمار هستند. شما چند نفر میتوانید مثال بزنید؟ خیلی کم هستند.
راه حلی دارید؟ شما خیلی بهتر از دیگران میتوانید کمک بکنید.
راه حلی که بتوان کار اساسی کرد و فوتبال را متحول کرد، نه. خیلی خیلی وقتها پیش در زمان آقای دهیاری اتفاقات جالبی افتاد. آن زمان خیلی از فوتبالیستها به خاطر پایبندی ایشان به اخلاقیات اعتصاب کردند و به تیم ملی نرفتند. ایشان دنبالهرو هم نداشت. در زمان خود من خیلیها بودند که میگفتند فلان مربی انسان با اخلاقی است، اما من میدانستم که اینطور نیست و اخلاقیات را رعایت نمیکنند. شرایط حاکم بر فوتبال بد است.
راستی، شما تیم فعلی صنعت نفت را هم آوردید اطراف متروپل. میخواهید دربارهاش توضیح بدهید؟
به خاطر همان احساس وظیفه بود. من شبها با خودم فکر میکردم و همه جوانب را میسنجدیم. فکر میکردم چه کار میتوانیم بکنیم تا شرایط روحی مردم آبادان و اطراف حادثه متروپل بهتر شود؟ یک مقدار جو رسانهای غالب بر آبادان زیادی سیاه بود. چیزی که از آبادان پخش میشد تنها درگیری و زد و خورد و این چیزها بود. اما من خودم توی متروپل یک اربعین کوچک را دیدم. برپایی موکبها و همدلی مردم توی این شرایط اقتصادی، واقعاً یک فضای اربعینی ساخته بود. مردم آبادان با اینکه عزادار بودند، واقعاً پای کار و همدل بودند. هرکس هر چیزی که داشت آورده بود توی میدان، اما اینها انعکاس نداشت. همه میگفتند اینجا کسی کار نمیکند و دارند با سطل امدادرسانی میکنند و این حرفها؛ همهاش درگیری و درگیری. من میخواستم با آوردن تیم صنعت نفت کمک کنم فضا کمی تغییر کند. خودم شخصاً با همان هیأت و هیبت آخوندی سوار بر موتور یکی از بچهها به باشگاه صنعت نفت رفتم و از آنها دعوت کردم که بیایند. گفتم ولو اینکه بگویند برای تبلیغات و شوآف آمدهاید، بیایید و با بچهها و امدادگران و مردم صحبت کنید. با کارگران عکس بگیرید و در صفحات مجازیتان منتشر کنید تا مردم ببینند در آبادان چه خبر است. خداراشکر انعکاس خوبی داشت و از جمیع نکات اتفاق خوبی بود.
درباره متروپل حرفی دارید؟
متروپل نماد مظلومیت و محرومیت مردم آبادان و نماد یک فساد ریشهای است. مردم فکر میکردند متروپل قرار است برای آنها شادی بیاورد ولی تبدیل به فاجعه شد. به نظر من متروپل یک گل به خودی بود. باید این گل به خودی را جبران کنیم. همانطور که حصر آبادان شکسته شد، باید حصر مظلومیت و محرومیت آبادان هم شکسته شود. من بعد از سی و اندی سال لذت نوشیدن آب از شیر را توی مشهد فهمیدم! هنوز که هنوز است مردم آبادان نمیتوانند از شیر آب بخورند. این شرایط باید تغییر کند و همه ما باید کمک کنیم که این اتفاق رقم بخورد.
نظر شما